محراب محراب ، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره
ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 24 روز سن داره
متینمتین، تا این لحظه: 10 سال و 8 روز سن داره

فرزندانمان محراب ، ملیکا و متین

بازم شيرين كاري

سلام غنچه هاي خوشكلم مليكا خانم ، دخترم گلم كه چند روز كه بَ بَ ، دَ دَ ، مَ مَ مي گي و سعي مي كني راه بري . اگه چيزي جلوت باشه خودتو مي كشوني جلو كه برش داري اما مشخصه كه احتياط مي كني كه نخوري زمين ، فدات بشم عزيز مامان نمي دونم وقتي خاله سميه مياد سمتت اگه بغل كسي باشي دست و پا مي زني كه بغلت كنه ، گل مامان كه هر كسي كه نگات كنه خنده رو لبات ميوفته و آدم دلش مي خواد بغلت كنه و محكم فشارت بده ، زبونت رو در مياري و با دهنت صدا درمياري ، قربونت بشم عسل ماماني . محراب گلم ، عزيز مامان ، يه روز ظهر بابابزرگ وقتي اومد خونه ، بهشون گفتم چرا گوشيتون خاموشه و بابابزرگ هم گفت كه وقتي رفته دستشويي گوشيش از تو جيبش افتاده داخل دستشويي . ...
28 آبان 1391

یه خبرررررررررررررررررر

امروز بابایی زنگ زد و گفت فردا با یکی از دوستاش میاد پیشمون ، نه اینکه شنبه بخاطر عید غدیر خم تعطیله ، از اینورم بابایی یه روز زودتر میاد پیشمون ، خیلی خیلی خوشحالللللللللللللللم به خود می بالم از بودن همسر و فرزندانم   ...
10 آبان 1391

پسررررررررم ، دخمللللللللللللللم

دختر گلم وقتی میزارمت توی روروک ، از بس دست و پا میزنی به عقب میری ، بعضی اوقات هم داداشیت شما رو راه میبره و چون پاهات روی زمینه پاها میاری بالا ، فکر کنم پاهات روی فرش داغ می شه   پسر گلم ، خیلی ازم خواستی که دوچرخه شما رو بیارم خونه مادرجون ولی من قبول نکردم ، ولی خوب دایی مهدیت دوچرخه نوید رو درست کرده بود و گذاشته بود توی حیات که نازنین باهاش بازی کنه ، شما هر روز صبح که از خواب بیدار میشی میری توی حیات و سوارش میشی و سعی می کنی لاستیک جلوشو بیاری بالا ، بقول خودت می خوای تیکاف بزنی و این همه از روی دوچرخه اوفتادی زمین و پاهات کبود شده  یه روز می خواستیم ببرمت بیرون و می خواستیم شرت جینت رو پات کنم این همه پاهات کبو...
10 آبان 1391

آخ جون بارون

امروز چه هوای خوبی شده ، چه بارون خوبی اومد و هوا رو تمیز کرد ولی یه خورده هوا سرد شده بود پسر گلم حیف که سرما خوردگی داشتی ، وگرنه با شما و ملیکا میرفتیم زیر بارون ، ولی یه خورده هااااااا   ...
9 آبان 1391

دیگه ازین حرفا نزنی

خونه دایی هاشمت بیرون شهره ، و جدیداً چون ماشینش رو فروخته اگه بیاد خونه مادرجون شبا برا خواب می مونه . یه شب وقتی میخواستیم بخوابیم شما گفتی مگه دایی هاشم ازخودش خونه نداره که هی میاد خونه مادرجونم ، برن خونه خودشون بخوان .....
9 آبان 1391

پسر خجالتی

همیشه موقع رفتن به دستشویی اذیت می کردی ، از صبح که بیدار میشدی اگه مجبورت نمی کردم تا شب نمی رفتی دستشویی و حتی بعضی اوقات یه خورده شلوارت رو خیس می کردی و وقتی هم میرفتی دستشویی شلوارت رو بیرون درمیاوردی ، این موضوع خیلی منو ناراحت می کرد و با خودم فکر می کردم باید چیکار کنم . ... ولی خوب به مدتی شده وقتی میخوای بری دستشویی شلوارت رو درمیاری و با شورت میری و اصلا دوست نداری که کسی شما رو با شورت ببینه یه روز وقتی از دستشویی اومدی خاله سمیه جلوی آیینه بود هی بهش می گفتی منو نگاه نکن ، خالت یک لحظه یه نگاهی بهت انداخت و خندید شما هم بلافاصله گفتی : وایستا یک روز که شما هم بری دستشویی شلوارت رو دربیاری ، منم میام نگات می کنم . ...
9 آبان 1391

خوشا بحالش

دیشت دایی غلامرضا اومد خونه مادرجون ، وقت خواب که شد بهت گفتم بیا پیش بابایی بخواب و شما گفتی نه می خوام پش داییم بخواببم ، خیلی بهت اسرار کردم ولی قبول نکردی و رفتی پیشش خوابیدی ، مادرجون صدا زد و گفت محراب خوابیده بیا ببرش ، منم اومدم و آوردمت پیش خودم ، همین که گذاشتمت پاشدی و گفتی میخوام پیش داییم بخوابم ، بابایی دستش رو روی صورتش گذاشت و مثلا گریه می کرد و می گفت محراب منو دوست نداره ، از کنار در برگشتی و اومدی پیش بابایی و بغلش کردی و خوابیدی ، یکی دو ساعت بعد با گریه پاشدی و گفتی مامانی ، بابایی میخوام پیش داییم بخوابم ، منم پاشدم و بردمت پیش داییت و شما هم تو بغلش خوابیدی .... خوش بحال داییت که این همه دوستش داری ... ...
6 آبان 1391

عید قربان

عیدتون مبارک . و خوشحالم که بابایی هر جوری که بود خودشو رسوند پیشمون     ...
5 آبان 1391

ب ب

امروز برای اولین بار ملیکا گفت ب ب صدای ملیکا رو با گوشی ضبط کردم و به بابایی زنگ زدم و گوشی موبایل رو روشن کردم که بابایی صدای ب ب ملیکا رو بشنوه . وای چه ذوقی کردم وقتی ملیکا ب ب می کرد ....   ...
15 مهر 1391